آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینهای، آیینهای سر تا به پا نور
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
اگرچه زود؛ میآید، اگرچه دیر؛ میآید
سوار سبزپوش ما به هر تقدیر میآید
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینهگردانی تو را
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
«چه کربلاست! که عالم به هوش میآید
هنوز نالهٔ زینب به گوش میآید»
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست
ای پنجمین امام که معصوم هفتمی
از ما تو را ز دور «سلامٌ علیکمی»
در کوچه بود جسم امام جوان، جواد؟
یا بام، شاخه بود و گُلش بر زمین فتاد
با زمزمی به وسعت چشم تر آمدم
تا محضر زلالترین کوثر آمدم
ای سورۀ نامت، تفسیر أعطینا
زهراترین زینب، زینبترین زهرا
کسی که راه به باغ تو چون نسیم گرفتهست
صراط را ز همین راه مستقیم گرفتهست