امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
دیدهام در کربلای دست تو
عالمی را مبتلای دست تو
کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد
دل مباد آن دل که اهل درد نیست
مرد اگر دردی ندارد، مرد نیست
فردا که بر فراز نِی افتد گذارمان
حیرتفزای طور شود جلوهزارمان
دلم از شبنشینیهای زلفش دیر میآید
مسیرش پیچ در پیچ است و با تأخیر میآید
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و، مگذار بگذرد
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
روح بزرگش دمیدهست جان در تن کوچک من
سرگرم گفت و شنود است او با من کوچک من
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
خدا مرا ز ولای علی جدا نکند
من و خیال جدایی از او؟ خدا نکند
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی