والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
سرچشمۀ فیض، روح ربانی تو
دریای فتوت، دل طوفانی تو
بوسه بر قبر پیمبر ممنوع؟!
بوسه بر پنجۀ شیطان مشروع؟!
خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
آنان که حلق تشنه به خنجر سپردهاند
آب حیات از لب شمشیر خوردهاند
این طرفهمردانی که خصم خوف و خواباند
بر حلق ظلمت خنجر تیز شهاباند
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
ای خوانده سرود عشق را با لب ما
وی روح دمیده در تن مکتب ما
سبزیم که از نسل بهاران هستیم
پاکیم که از تبار یاران هستیم
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
با گام تو راه عشق، آغاز شود
شب با نفس سپیده دمساز شود
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
به زیر نمنم باران شقایقی ماندهست
کنار پنجره، گلدان عاشقی ماندهست
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
گرچه خیلی چیزها میدانی از من...هیچوقت
کم نکردی لطف خود را آنی از من هیچوقت
تو آرزوی منی با تو قلب من زندهست
و با وجود تو دنیای من فروزندهست
بنگر به شکوه سوی حق تاختنش
بر قلۀ عشق پرچم افراختنش
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
اینان که ز عرصۀ بلا میگذرند
با زمزمۀ سرود «لا» میگذرند
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟