امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
با کعبه وداع آخرین بود و حسین
چون اهل حرم، کعبه غمین بود و حسین
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی