امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است
پرواز بیکرانه کشتیها
در ارتفاع ابر تماشاییست
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی