میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید