مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
این حریم کیست کز جوشِ ملائک روزِ بار
نیست در وی پرتو خورشید را راه گذار...
از جهانی که پر از تیرگی ما و من است
میگریزم به هوایی که پر از زیستن است
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
ای در دلِ تو زلال ایمان جاری
ای زخمِ زمانه بر وجودت کاری
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
هرچند که غافل از تو بودم هردم
هرچند که خانۀ تو را گم کردم
خم میشوم تا گامهایت را ببوسم
بگذار مادر جای پایت را ببوسم
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
خوشا آن غریبی که یارش تو باشی
قرار دل بیقرارش تو باشی
ای از شعاع نور تو تابنده آفتاب
باشد ز روی ماه تو شرمنده آفتاب
در این حریم هر که بیاید غریب نیست
هرکس که دلشکسته بُوَد بینصیب نیست
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند