نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
کوچه کوچه نسیم سامرّا
عطر غم از عراق آورده
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
یک جلوۀ دلپذیر تکرار شدهست
لبخند مهی منیر تکرار شدهست
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
یاد تو آیینه و نام تو نور
ذکر تو خیر است و کلام تو نور
پنج نوبت، فرصت سبز حضورم دادهاند
پنج ساغر باده از دریای نورم دادهاند
آفتابی شدی و چشمانت
آسمان آسمان درخشیدند
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
زینب که على با جلوات دگرىست
زهراى بتول در حیات دگرىست
تو از تبار بهاران، تو از سلالۀ رودی
تویی که شعر شکفتن به گوش غنچه سرودی
تا چشم وا کرد این پسر، چشمانِ تر دید
خوب امتحان پس داد اگر داغِ پدر دید...
در نالۀ ما شور عراقی ماندهست
در خاطره یک باغ اقاقی ماندهست
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
چون او کسی به راه وفا یاوری نکرد
خون جگر نخورد و پیامآوری نکرد
با سری بر نی، دلی پُر خون، سفر آغاز شد
این سفر با کولهباری مختصر آغاز شد