چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
نمکپروردهات ای شهر من خیل شهیداناند
شهیدانی که هر یک سفرهدار لطف و احساناند
چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
شب کویر، شبی ساکت است و رازآلود
شب ستاره شدن زیر آسمان کبود
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
عشقت مرا دوباره از این جاده میبرد
سخت است راه عشق ولی ساده میبرد
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
آیینه شدهست دم به دم حیرتیات
گشته سپر حسین، خوش غیرتیات
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ