هنوز داشت نفس میکشید؛ دیر نبود
مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود
مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
بار بر بستهای ای دل، به سلامت سفرت
میبری قافلۀ اشک مرا پشت سرت
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
با کعبه وداع آخرین بود و حسین
چون اهل حرم، کعبه غمین بود و حسین
میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
از حریم کعبه آهنگ سفر داریم ما
مقصدی بالاتر از این در نظر داریم ما
خوشا آنکس که امشب در کنار کعبه جا دارد
به سر شور و به دل نور و به لب ذکر خدا دارد
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
گفتند: که تا صبح فقط یک راه است
با عشق فقط فاصلهها کوتاه است
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
آن روزها دیوار هم تعبیری از دَر بود
در آسمان چیزی که پَر میزد، کبوتر بود...
بار بربندید آهنگ سفر دارد حسین
نیّت رفتن در آغوش خطر دارد حسین
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
حاجیان را گفت: آنجا کعبه عریان میشود
در طواف کعبه آنجا جسمتان جان میشود
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
مانند گردنبند دورِ گردن دختر
مرگ اين چنين زيباست، از اين نيز زيباتر
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای