خودت را از هرآنچه غیر عشق او رها کردی
خودت را نذر او کردی و از عالم جدا کردی
رسیده از سفر عشق، نوبر آورده
تبرکی دو سه خط شعر بیسر آورده
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
حالا که باید مثل یک مادر بیایم
یارب! کمک کن از پس آن بر بیایم...
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
این عطر دلانگیز که از راه رسیده
بخشیده طراوات به دل و نور به دیده
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
رحمت باران اگر سیل است یا موج بلاست
هرچه هست از قامت ناساز بیاندام ماست
بسیار بار آب گذر کرد از سرش
شیراز ماند و چشمۀ الله اکبرش
به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
ببین باید چه دریایی از ایمان و یقین باشی،
که همراه امیری، چون امیرالمؤمنین باشی
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین