رسیده از سفر عشق، نوبر آورده
تبرکی دو سه خط شعر بیسر آورده
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
از برق تیغ او احدی بینصیب نیست
این کیست؟ اینکه آمده میدان «حبیب» نیست؟
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
دست در دستِ باد میریزد
به روی شانه گیسوان سپید
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
دل مباد آن دل که اهل درد نیست
مرد اگر دردی ندارد، مرد نیست
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
ای آفتاب طالع و ای ماه در حجاب!
ای بدرِ نور یافته در ظلِّ آفتاب!
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
با ذکر حسین بن علی غوغا شد
درهای حرم با صلواتی وا شد
چه خوش باشد که راه عاشقی تا پای جان باشد
خصوصاً پای فرزند علی هم در میان باشد
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار