چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
با زخمهای تازه گل انداخت پیکرش
تسلیم شد قضا و قدر در برابرش
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
الهی اکبر از تو اصغر از تو
به خون آغشتگانم یکسر از تو
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
صحنهای بس جانفزا و دلنشین دارد بقیع
رنگوبو از لالههای باغ دین دارد بقیع
شهر مدینه، شهر رسول مکرم است
آنجا اگر که جان بِبَری رونما کم است
میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
خوش وقت کسی که عبرتاندیش شود
آگاهی او بیشتر از پیش شود
ایمان که به مرزِ بینهایت برسد
هر لحظه به صاحبش عنایت برسد
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
خوشوقت کسی که جز وفا کارش نیست
پابندِ ستم، جانِ سبکبارش نیست
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
مصحف نوری و در واژه و معنا تازه
وحی آیات تو هر لحظه و هرجا تازه
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
سرسبزی ما از چمن عاشوراست
در نای شهیدان، سخن عاشوراست
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود