صدای لرزش مسجد به چشم میآمد
چه میگذشت که رحمت به خشم میآمد
رسید صاعقه و شیشۀ گلاب شکست
شب از در آمد و پهلوی آفتاب شکست
نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
به لحظه لحظۀ دوری، به هجر یار قسم
به دیر پایی شبهای انتظار قسم
قلم چگونه گذارد قدم به ساحت تو
توان واژه کجا بود و طرح صحبت تو
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
ستمگران همه از خشم، شعلهور بودند
به خون چلچله از تیغ تشنهتر بودند
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
خبر رسید که سیصد کبوتر آوردند
ولی کبوتر بیبال و بیپر آوردند
که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
مدینه آنچه که میپرسم از تو، راست بگو
کجاست تربت زهرا؟ بگو کجاست؟ بگو
اگر به شکوه، لب خویش وا کند زهرا
مدینه را به خدا کربلا کند زهرا
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
کسی که بی تو سَرِ صحبتِ جهانش نیست
تحمّل غم هجر تو، در توانش نیست
بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟