کربلا
شهر قصههای دور نیست
رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند
اینروزها تمام خیابانها
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
حماسه بی زن و زن بی حماسه بیمعناست
که مرد بی مدد عشق در جهان تنهاست
حاج قاسم رفت اما داستانی مانده است
حاج قاسم رفت و راه بیکرانی مانده است
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
ما دردها و داغها را میشناسیم
غوغای باد و باغها را میشناسیم
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد