تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
کربلا
شهر قصههای دور نیست
رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند
اینروزها تمام خیابانها
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟
پوشیدهاند رخت عزا دخترانتان
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم