نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
نبی به تارک ما تاج افتخار گذاشت
برای امت خود فخر و اقتدار گذاشت
نمکپروردهات ای شهر من خیل شهیداناند
شهیدانی که هر یک سفرهدار لطف و احساناند
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
ما ز سیر و دور گردون از خدا غافل شدیم
ما ز آب، از گردش این آسیا غافل شدیم...
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
در ماه خدا که فصل ایمان باشد
باید دل عاشقان، گلافشان باشد
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم