می‌نویسند جهان چهرۀ شادابی داشت
هر زمان محضر او قصد شرفیابی داشت
سپر ز گریه و شمشیر از دعا دارد
مَلَک به سجدۀ او رشکِ اقتدا دارد
لبریزم از واژه اما بسته‌ست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
شهر من قم نیست، اما در حریمش زنده‌ام
در هوای حق‌حق هر یاکریمش زنده‌ام
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
این زن که خاک قم به وجودش معطر است
تکرار آفرینش زهرای اطهر است
شبیه ذره از خورشید می‌گیرم صفاتم را
و قطره‌قطره از حوض حرم آب حیاتم را
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینه‌هایت، ناگهان تر شد
سجاد! ای به گوشِ ملائک، دعای تو
شب، خوشهچینِ خلوت تو با خدای تو
طنین «آیۀ تطهیر» در صدایش بود
مدینه تشنۀ تکرار ربّنایش بود
تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظه‌ها در هر وصالی نيست
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
همان وقتی که خنجر از تن خورشید سر می‌خواست
امامت از دل آتش چنان ققنوس برمی‌خاست
هر که رو انداخت، خاطرجمع، زائر می‌شود
قبل زائر کوله‌بار راه، حاضر می‌شود
در آسمان ملائکۀ خوش ذوق
شهر بهشت را که بنا کردند...
غریب شهر قمی... نه، که آشنا هستی
تو مثل فاطمه، معصومۀ خدا هستی
ناگهان پر می‌کشی دریا به دریا می‌روی
آه ای ابر کرامت تا کجاها می‌روی
من آمدم کلماتت به من زبان بدهند
زبان سادۀ رفتن به آسمان بدهند
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
کجا سُکری که اینجا هست، در خُم می‌شود پیدا؟
بگو مستی ما از دور چندم می‌شود پیدا
چون که در قبله‌گه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
