مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
کو خیمۀ تو؟ پلاک تو؟ کو تَنِ تو؟
کو سیمای خدایی و روشنِ تو؟
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
گفتند: که تا صبح فقط یک راه است
با عشق فقط فاصلهها کوتاه است
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
این دل که ز دست هرچه فریاد گرفت
هر تحفه که غم به دست او داد، گرفت
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
بنگر به شکوه سوی حق تاختنش
بر قلۀ عشق پرچم افراختنش
با زمزمۀ سرود یارب رفتند
چون تیر شهاب در دل شب رفتند
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
آنانکه به خُلق و خوی اسماعیلاند
در حادثه، آبروی اسماعیلاند
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
ای كاش سحر آينۀ جانم بود
جان عرصۀ تركتاز جانانم بود
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
از خیل دلاوران گسستن نتوان
با روح خدا عهد شکستن نتوان