عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی