عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
سجاد! ای به گوشِ ملائک، دعای تو
شب، خوشهچینِ خلوت تو با خدای تو
پای در ره که نهادید افق تاری بود
شب در اندیشۀ تثبیت سیهکاری بود...
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
ایرانم! ای از خونِ یاران، لالهزاران!
ای لالهزارِ بی خزان از خونِ یاران!
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
ای ریخته نسیم تو گلهای یاد را
سرمست کرده نفحهٔ یاد تو باد را
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند