ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
سرچشمۀ فیض، روح ربانی تو
دریای فتوت، دل طوفانی تو
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
بوسه بر قبر پیمبر ممنوع؟!
بوسه بر پنجۀ شیطان مشروع؟!
خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
آنان که حلق تشنه به خنجر سپردهاند
آب حیات از لب شمشیر خوردهاند
این طرفهمردانی که خصم خوف و خواباند
بر حلق ظلمت خنجر تیز شهاباند
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
ای خوانده سرود عشق را با لب ما
وی روح دمیده در تن مکتب ما
سبزیم که از نسل بهاران هستیم
پاکیم که از تبار یاران هستیم
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
این دل که ز دست هرچه فریاد گرفت
هر تحفه که غم به دست او داد، گرفت
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران