در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
خورشید به خون نشستهام، آه! رسید
آهِ منِ دلشکسته تا ماه رسید
اینجا گرفتهست مردی بر روی دست آسمان را
مردی که در قبضهٔ خود دارد تمام جهان را
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته