مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
گفتیم وقت شادی و وقت عزا، حسین
تنها دلیل گریه و لبخند ما حسین
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
کیسههای نان و خرما خواب راحت میکنند
دستهای پینهدارش استراحت میکنند
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
این ماه کیست همسفر کاروان شده؟
دنبال آفتاب قیامت روان شده
اى بسته بر زيارت قدّ تو قامت، آب
شرمندهٔ محبّت تو تا قيامت، آب
خدا جلال دگر داد ای امیر تو را
که داد از خم کوثر، میِ غدیر تو را
این کیست که آقای جوانان بهشت است؟
نامیست که بر کنگرۀ عرش نوشته است
این آستان كه هست فلك سایهافكنش
خورشید شبنمیست به گلبرگ گلشنش