روز تشییع پیکر پاکش
همه جا غرق در تلاطم بود
تو آمدی و بهشت برین مکه شدی
امان آمنه بودی امین مکه شدی
باید صلواتها جلی ختم شود
همواره به ذکر عملی ختم شود
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
چه شد که یاس من آشفته است و تاب ندارد؟
سؤال بحث برانگیز من جواب ندارد
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
عشق گاهی در جدایی گاه در پیوندهاست
عشق گاهی لذت اشکی پس از لبخندهاست
فدای حُسن دلانگیز باغبان شده بود
بهار، با همه سرسبزیاش خزان شده بود
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
دوباره عشق سمت آسمان انداخت راهم را
نگاهی باز میگیرد سر راه نگاهم را
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
باید که دنیا فصل در فصلش خزان باشد
وقتی که با تو اینچنین نامهربان باشد
یک سلام از ما جواب از سمت مرقد با شما
فطرس نامهبر تهران به مشهد با شما
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
گلویم خشک از بغض است و چشمانم ز باران، تر
پریشان است احوال من از حالی پریشانتر
به حق خدای شب قدرها
بیا ای دعای شب قدرها