گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست