عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
ای بهترین دلیل تبسم ظهور کن
فصل کبود خندۀ ما را مرور کن
گریه میکنم تو را، با دو چشم داغدار
گریه میکنم تو را، مثل ابرِ بیقرار
مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
تو را ز دست اَجَل کی فرار خواهد بود؟
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
ای طالب معرفت! «ولی» را بشناس
آن جان ز عشق مُنجلی را بشناس
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حُرمَت قبلۀ نخستین گفتن
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
هر چند غمی به چشم تو پنهان است
در دست تو سنگ و در دلت ایمان است
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
ماه محرم است و دلم باغ پرپر است
در چشم من، دوباره غمی سایهگستر است
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رُسته
مقصود عاشقان دو عالم لقای توست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حیّ توانا
فضل خدای را که تواند شمار کرد؟
یا کیست آنکه شُکر یکی از هزار کرد؟...
بهنام خداوند جانآفرین
حکیم سخن در زبان آفرین