جز تو ای کشتۀ بیسر که سراپا همه جانی
کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی
چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور
فراتر است، از ادراک ما حقیقت ذاتش
کسی که آینۀ ذات کبریاست صفاتش
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
چو بر آیینۀ خورشید میشد بغض شب پیدا
به نبض سینۀ مهتاب دیدم تاب و تب پیدا
ای که به عشقت اسیر، خیلِ بنیآدماند!
سوختگان غمت، با غم دل خُرّماند
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
رفتی تو و داد از دل دنیا برخاست
از پای نشست هرکه از جا برخاست
تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشتهست
دستش بهار را به تماشا گذاشتهست
جلوۀ روی تو در آینه تا پیدا شد
عشق، بیحُسن تو در خاطره، ناپیدا شد
در باغ دعا اگر بهار است از اوست
هر شاخه اگر شکوفهبار است از اوست
در چاه عدم دو همقدم افتادند
با هم به سیهچال ستم افتادند
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
چه گویمت که چها کرد در نبرد، حسین؟
فقط خداست که داند چهکار کرد حسین
خوش باد نوایی که تواَش نغمهزن آیی!
صد سینه صدف داری اگر در سخن آیی!
حمد سزاوارِ آن خدای توانا
کآمده حمدش ورای مُدرِک دانا
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
به بوسه بر قدمت چشم من حسادت داشت
به حیرتم که چرا خاک این سعادت داشت؟
به خون دیده، تر کن آستین را
به یاد آور حدیث راستین را
از سمت حرم شنیدهام میآید
با تیغ دو دم شنیدهام میآید
ذكر پابوس شما از لب باران میریخت
ابر هم زير قدمهای شما جان میريخت