باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
مگر اندوه شبهای علی را چاه میفهمد؟
کجا درد دل آیینهها را آه میفهمد؟
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید