غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
مپرس حال دل داغدار و چشم ترم را
شکسته صاعقۀ تازیانه، بال و پرم را
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آن روزها دیوار هم تعبیری از دَر بود
در آسمان چیزی که پَر میزد، کبوتر بود...
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
یکی بیاید این نخل را تکان بدهد
به ما که مردۀ جهلِ خودیم، جان بدهد
وقتی که دیدمش،... چه بگویم؟... بدن نداشت
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت
برخاستی تا روز، روز دیگری باشد
تقدیر فردا قصۀ زیباتری باشد
ای آفتاب طالع و ای ماه در حجاب!
ای بدرِ نور یافته در ظلِّ آفتاب!
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
درخت، جلوۀ هموارۀ بهاران بود
اگرچه هر برگش قصۀ زمستان بود
نوربخش يقين و تلقين اوست
هم جهانبان و هم جهانبين اوست
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
هزار سال گذشت و هزار بار دگر،
تو ایستادهای آنجا در آستانۀ در!
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
بگو به باد بپوشد لباس نامهبران را
به گوش قدس رساند سلام همسفران را
سخنی ز کربوبلا بگو، نفسی از آنچه که دیدهای
دو سه بیت تازه و تر بخوان، که چه دیدهای، چه شنیدهای
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی