ای غم، تو که هستی؟ از کجا میآیی؟
هر دم به هوای دل ما میآیی
شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
باز جاریست خیابان به خیابان این شور
همقدم باز رسیدیم به میدان حضور
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
آفتابی شدی و چشمانت
آسمان آسمان درخشیدند
بی تو چگونه میشود از آسمان نوشت؟
از انعکاس سادۀ رنگینکمان نوشت؟
خدا نوشت به اسم شما سپیدهدمان را
و آفرید به نام شما زمین و زمان را
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
دارد از جایی بشارتهای پنهان میدهد
بیشتر نهج البلاغه بوی قرآن میدهد
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است
پرواز بیکرانه کشتیها
در ارتفاع ابر تماشاییست
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم