تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
نقاره میزنند... چه شوری به پا شدهست؟
نقاره میزنند... که حاجتروا شدهست؟
دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
گل میکند لبخند تو مهمان که میآید
باز است آغوش تو سرگردان که میآید
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
لهیب ذوالفقارت بر تن گردنکشان ماندهست
طنین خطبههایت در گلوگاه زمان ماندهست
غروب بود که از ره رسید مرگی سرخ
در این زمانۀ مرگ سفید، مرگی سرخ!
امسال دوریم از تو... لابد حکمتی دارد
باشد، ولی عاشق دل کمطاقتی دارد
باغیم که رنجدیده از پاییزیم
با اشک، نمک به زخم خود میریزیم
شد چهل روز و باز دلتنگیم
داغمان تازه مانده است هنوز
دلت زخمی دلت آتشفشان بود
نگاهت آسمان بود، آسمان بود
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
نمیشد خالی از عَمّارها دور و برت، ای کاش
یلی همتای اَشتر داشتی در لشکرت، ای کاش
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دلربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
خورشید سامرا و کریم جهان تویی
ما را بده پناه، که کهف امان تویی
میان حجره چنان ناله از جفا میزد
که سوز نالهاش آتش به ماسوا میزد
ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
پر شور و شکوه، بهمنی تازه رسید
در جان وطن بهار امید دمید
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد