دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
مگر اندوه شبهای علی را چاه میفهمد؟
کجا درد دل آیینهها را آه میفهمد؟
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دلربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
میان حجره چنان ناله از جفا میزد
که سوز نالهاش آتش به ماسوا میزد
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
قد برافرازید! یک عالم شقاوت پیش روست
پرده بردارید! صد آیینه حیرت پیش روست
گفتند از صلح، گفتند جنگ افتخاری ندارد
گفتند این نسلِ تردید با جنگ کاری ندارد
چرا چون شعله در شولای تن بر خویش پیچانی؟
به آن موجی که از دریا جدا افتاده میمانی
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
لبیک به جُحفه، پی حج خواهم گفت
حاجات به ثامن الحجج خواهم گفت
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود