نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
کبود غیبت تو آسمان بارانیست
و کار دیدۀ ما در غمت گلافشانیست
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
به همان کس که محرم زهراست
دل من غرق ماتم زهراست
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
این چشمها برای كه تبخیر میشود؟
این حلقهها برای چه زنجیر میشود؟
اسیر هجرت نورم که ذرّه همدم اوست
گل غریب نوازم که گریه شبنم اوست
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
آزرده طعم دورى، از یار را چشیده
روى سحر قدم زد با کسوت سپیده
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
زینب فرشته بود و پرخویش وا نکرد
این کار را برای رضای خدا نکرد
ماهی که یک ستاره به هفت آسمان نداشت
جز هالهای کبود از او کس نشان نداشت
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
برگشتم از رسالت انجام دادهام
زخمیترین پیمبر غمگین جادهام