چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دلربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
میان حجره چنان ناله از جفا میزد
که سوز نالهاش آتش به ماسوا میزد
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد
ای شمع سینهسوختۀ انجمن، علی
تقدیر توست سوختن و ساختن، علی
آزار دادهاند ز بس در جوانیام
بیزار از جوانی و، از زندگانیام
آینه با آینه شد روبهروی
خوش بود آیینهها را گفتوگوی
تو کیستی که عقل مجنون توست
عشق به تو عاشق و مدیون توست
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
بودند دو تن، به جان و دل دشمنِ تو
دادند به هم دست، پیِ کشتن تو
جان بر لب من آمد و جانان به بر من
ای مرگ برو عمر من آمد به سر من
از آن ساعت که خود را ناگزیر از تو جدا کردم
تو بر نی بودی و دیدی چهها دیدم، چهها کردم
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم
سقا به آب، لب ز ادب آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا حیا نکرد
کنار من، صدف دیده پر گهر نکنید
به پیش چشم یتیمان، پدر پدر نکنید