حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
چقدر این روزهای سرد سخت است
و پیدا کردن همدرد سخت است
سپیداران نشانی سرخ دارند
همیشه آرمانی سرخ دارند
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده