اهل ولا چو روی به سوی خدا کنند
اول به جان گمشدۀ خود دعا کنند
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
غرقۀ شک! غرق باور شو که چندان دیر نیست
در شط باور شناور شو، که چندان دیر نیست
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
ای به بقیع آمده! هشیار باش
خفته چرا چشم تو؟ بیدار باش
چقدر دیر رسیدی قطار بیتو گذشت
قطار خسته و بیکولهبار، بیتو گذشت
شب مانده است و شعلۀ بیجان این چراغ
شب شاهد فسردنِ تنهاترین چراغ
من شیشۀ دلتنگی دلهای غمینم
ای کاش که دست تو بکوبد به زمینم
ای عاشق شب نورد، پیدایم کن
ای مرد همیشه مرد، پیدایم کن
شب است پنجرۀ اشک من چرا بستهست
تهی نمیشوم از درد عشق تا بستهست
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
پرندهها همه در باد، تار و مار شدند
نگاهها همه از اشک، جويبار شدند
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ