اهل ولا چو روی به سوی خدا کنند
اول به جان گمشدۀ خود دعا کنند
مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
غرقۀ شک! غرق باور شو که چندان دیر نیست
در شط باور شناور شو، که چندان دیر نیست
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
ای به بقیع آمده! هشیار باش
خفته چرا چشم تو؟ بیدار باش
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
ای کوی تو، کعبۀ خلایق
طالع ز رخ تو، صبح صادق
ای نقطهٔ عطف آفرینش
روح ادب و روان بینش
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی