ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
ای خداوندی که از لطف تو جاه آوردهام
زآنچه بودستم گرفته بارگاه آوردهام...
نوربخش يقين و تلقين اوست
هم جهانبان و هم جهانبين اوست
حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای رحیم
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
ای کوی تو، کعبۀ خلایق
طالع ز رخ تو، صبح صادق
ای نقطهٔ عطف آفرینش
روح ادب و روان بینش
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
تو را به جان عزیزت قسم بیا برویم
بیا و در گذر این وقت شب کجا برویم؟
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر
بلبل چو یاد میکند از آشیانهاش
خون میچکد ز زمزمۀ عاشقانهاش