بنای دین که با معراج دستان تو کامل شد
به رسم تهنیتگویی برایت آیه نازل شد
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
آوردهام دو ظرف پر از رنگ، سبز و سرخ
یک رنگ را برای خودت انتخاب کن
اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینهای، آیینهای سر تا به پا نور
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
اگرچه زود؛ میآید، اگرچه دیر؛ میآید
سوار سبزپوش ما به هر تقدیر میآید
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینهگردانی تو را
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
با زمزمی به وسعت چشم تر آمدم
تا محضر زلالترین کوثر آمدم