نور با آینه وقتی متقابل باشد
ذره کوچکتر از آن است که حائل باشد
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
«اُدخُلوها بِسَلامٍ آمِنین»... در باز شد
از میان جمعیت راهی به این سر باز شد
مانند گردنبند دورِ گردن دختر
مرگ اين چنين زيباست، از اين نيز زيباتر
مستاند همه، ساقی و ساغر که تو باشی
از سر نپرد مستی، در سر که تو باشی
شده نزدیکتر از قبل، شهادت به علی
اقتدا کرده به همراه جماعت به علی
دشمنان این روزها حرف دو پهلو میزنند
دوستانت یک به یک دارند زانو میزنند
چهره انگار... نه، انکار ندارد، ماه است
این چه نوریست که در چهرۀ عبدالله است؟
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینهای، آیینهای سر تا به پا نور
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
اگرچه زود؛ میآید، اگرچه دیر؛ میآید
سوار سبزپوش ما به هر تقدیر میآید
جهان را میشناسد، لحظۀ غمگین و شادش را
از این رو سخت در آغوش میگیرد جوادش را
کیست او؟ نیست کسی در دو جهان مانندش
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در بندش
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینهگردانی تو را