بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
پیکار علیه ظالمان پیشهٔ ماست
جان در ره دوست دادن اندیشهٔ ماست
این كیست از خورشید، مولا، ماهروتر
بیتابتر، عاشقتر، عبدالله روتر
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز