ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
نیزه دارت به من یتیمی را
داشت از روی نی نشان میداد
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
دویدهایم که همراه کاروان باشیم
رسیدهایم که در جمع عاشقان باشیم
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم