امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی