بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
خوش وقت کسی که عبرتاندیش شود
آگاهی او بیشتر از پیش شود
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
ایمان که به مرزِ بینهایت برسد
هر لحظه به صاحبش عنایت برسد
عطر بهار از سر کوه و کمر گذشت
پروانهوار آمد و پروانهتر گذشت
دور شد باز هم آن همدم و دمساز از ما
ماند در خاطرهاش آن همه پرواز از ما
باز شد پنجرۀ روشنی از فصل حضور
فصل سرسبز دعا، فصل شکوفایی نور
سحر دمیده و بر شیشه میزند باران
هوا مسیحنفس شد، به مقدم رمضان
کوچه کوچه نسیم سامرّا
عطر غم از عراق آورده
من در بر کشتی نجات آمدهام
در ساحل چشمۀ حیات آمدهام
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
یک جلوۀ دلپذیر تکرار شدهست
لبخند مهی منیر تکرار شدهست
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
یاد تو آیینه و نام تو نور
ذکر تو خیر است و کلام تو نور
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
ای ماه، ای چراغ فروزان راه من
ای آشنای زمزمه و اشک و آه من
افسوس که این فرصت کوتاه گذشت
عمر آمد از آن راه و از این راه گذشت
خوشوقت کسی که جز وفا کارش نیست
پابندِ ستم، جانِ سبکبارش نیست
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
تو از تبار بهاران، تو از سلالۀ رودی
تویی که شعر شکفتن به گوش غنچه سرودی