کبود غیبت تو آسمان بارانیست
و کار دیدۀ ما در غمت گلافشانیست
تو ای تجلّی عصمت! ظهور خواهی کرد
به جام لاله، شراب طهور خواهی کرد
وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
چه ابرها که خسیساند و دشت خشکیدهست
و قرنهاست گلی در زمین نروییدهست
کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است
سلام من به حسینی که او امام من است
بهار آمد و عطری به هر دیار زدند
به جایجای زمین نقشی از بهار زدند
هنوز میچکد از چشمها بهانۀ تو
بیا که سر بگذارد جهان به شانۀ تو
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
کدام جمعه، دعا مستجاب خواهد شد؟
مسیح عاطفه پا در رکاب خواهد شد
بیا که باغ پر از عطر دلربایی توست
نسیم، چشم به راه گرهگشایی توست
تو یوسفی تو که لبریز بوی پیرهنی
تو یوسفی تو که یاایّهاالعزیز منی
یکی بیاید این نخل را تکان بدهد
به ما که مردۀ جهلِ خودیم، جان بدهد
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
ز اشک، دامن من رشک آسمان بودهست
پر از ستاره چو دامان کهکشان بودهست
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را