کبود غیبت تو آسمان بارانیست
و کار دیدۀ ما در غمت گلافشانیست
تو ای تجلّی عصمت! ظهور خواهی کرد
به جام لاله، شراب طهور خواهی کرد
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
چه ابرها که خسیساند و دشت خشکیدهست
و قرنهاست گلی در زمین نروییدهست
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
بهار آمد و عطری به هر دیار زدند
به جایجای زمین نقشی از بهار زدند
هنوز میچکد از چشمها بهانۀ تو
بیا که سر بگذارد جهان به شانۀ تو
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
تکیده قامتش و تکیه بر عصا نزدهست
همان که غیر خدا را دمی صدا نزدهست
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
کدام جمعه، دعا مستجاب خواهد شد؟
مسیح عاطفه پا در رکاب خواهد شد
بیا که باغ پر از عطر دلربایی توست
نسیم، چشم به راه گرهگشایی توست
تو یوسفی تو که لبریز بوی پیرهنی
تو یوسفی تو که یاایّهاالعزیز منی
یکی بیاید این نخل را تکان بدهد
به ما که مردۀ جهلِ خودیم، جان بدهد
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
ز اشک، دامن من رشک آسمان بودهست
پر از ستاره چو دامان کهکشان بودهست
کسی که بی تو سَرِ صحبتِ جهانش نیست
تحمّل غم هجر تو، در توانش نیست