خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
همنوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
سخن ز حبل الهی و بانگ «وَ اعتَصِمُو»ست
حقیقتی که هدایت همیشه زنده به اوست
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
کوفه میدان نبرد و سرِ نی سنگر توست
علمِ نصرِ خدا تا صف محشر، سر توست
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
خاکریز شیعه و سنی در این میدان یکیست
خیمهگاه تفرقه با خانهٔ شیطان یکیست
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد