تابید بر زمین
نوری از آسمان
بخوان به نام شکفتن، بخوان به نام بهار
که باغ پر شود از جلوۀ تمام بهار
باشد که دلم، راهبری داشته باشد
از عالم بالا، خبری داشته باشد
به رغم صخره، جاریتر شده سیل محبتها
و دارد بیشتر قد میکشد رود ارادتها
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
یا ایهاالعزیزتر از یوسف!
عکس تو را به چاه میاندازند
ای در دلِ تو زلال ایمان جاری
ای زخمِ زمانه بر وجودت کاری
بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
از حرا آمد و آیینه و قرآن آورد
مکتب روشنی ارزندهتر از جان آورد
رفتی تو و داد از دل دنیا برخاست
از پای نشست هرکه از جا برخاست
تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشتهست
دستش بهار را به تماشا گذاشتهست
کيستی ای خندههايت رحمةٌ للعالمين
گيسوانت ليلةالقدر سماوات و زمین