گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده بر کارم اباالفضل
چقدر این روزهای سرد سخت است
و پیدا کردن همدرد سخت است
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
دلم رود است و دریا چشمهایم
فدای دست سقا چشمهایم
حسین و زینب تو هر دو تشنه
شب ماه و شب تو هر دو تشنه
چه ماهی! ماه از او بهتر نتابید
رها شد دست او، دیگر نتابید
هزاران چشمِ تر داریم از این دست
به دل خون جگر داریم از این دست
تو احساس مرا دریاب ای رود
لبم را تر نکن از آب ای رود
هم از درد و هم از غم مینویسم
هم از باران نمنم مینویسم
شکفتن آرزوی کودکش بود
سپاهی روبهروی کودکش بود
به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
خدایا! داد از این دل، داد از این دل
که یکدم مو نگشتُم شاد از این دل
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب